
معرفتشناسی یا شناختشناسی (به انگلیسی: Epistemology) شاخهای از فلسفه است که به عنوان نظریه چیستی معرفت و راههای حصول آن تعریف میشود.[۱][۲] معرفتشناسی پژوهش درباره پرسشهایی درباره امکان معرفت و چیستی معرفت است؛ پرسشهایی از این دست:
امکان معرفت:
- به چه چیزی معرفت داریم؟[۳]
- آیا معرفتی که از راه مشاهده و آزمایش به دست میآید، یکسره حدس و گمان است؟
- آیا با تفکر ناب مستقل از مشاهده و آزمایش، میتوان به یقین رسید؟
- آیا موضوعاتی هست که خرد ما از فهمش ناتوان باشد، و هیچگاه نتوان درباره آنها معرفتی یقینی داشت؟[۴]
چیستی معرفت:
- در چه شرایطی یک شخص به چیزی معرفت دارد؟
- در چه شرایطی باور یک شخص به چیزی موجه است؟[۳]
اصطلاح Epistemology در زبان انگلیسی نخستین بار توسط جیمز فردریک فرایر فیلسوف اسکاتلندی مورد استفاده قرار گرفت.
تاریخچه معرفتشناسی
در فلسفه غرب
دوره یونان باستان
در این دوره هر چند که معرفت شناسی به صورت علم مستقل مطرح نبود ولی مسئله «ارزش شناخت» که یکی از محوریترین مباحث معرفت شناسی میباشد، مورد توجه بودهاست.
برخی (مثل پارمنیدس الئایی) به خاطر کشف خطای حواس، منکر نقش حواس در ادراکات شده و نقش عقل را برجسته کردند و در مقابل، برخی دیگر (مثل هراکلیتوس) بر فائده حواس تأکید داشته و نقش عقل را نادیده و یا کم ارزش انگاشتند. ولی هیچ کدام از این دو گروه در امکان رسیدن به واقعیت و علم به آن شکی نداشتند. سرانجام این اختلافات باعث شد تا در قرن پنجم قبل از میلاد سوفسطائیان ظهور کردند که اساساً منکر اصل واقعیتهای خارجی شدند.
بعد از این دوره «مسئله شناخت» به صورت جدیتر مطرح شد و سقراط و سپس افلاطون و بعد ارسطو؛ به مخالفت با آراء سوفسطائیان پرداخته و اصول و قواعدی را به خاطر مقابله با مغالطات و برای درست اندیشیدن و سنجش استدلالها تدوین کردند.
بعد از این برهه، ۳ مشرب فکری اصلی به شرح و توضیح آراء سقراط، افلاطون و ارسطو پرداختند[۱۰]:
۱-تجربه گرایان: اپیکوریان و رواقیون از پیروان اصلی این مشرب اند که رهبران این دو به ترتیب اپیکورس و زنون میباشند. اپیکور معتقد بود که «معرفت حسی» اساس معرفت بشری است و به همین خاطر اعتبار ریاضیات را انکار میکرد؛ زیرا مسائل آن با معرفت حسی قابل اثبات نبود. رواقیون هم با رد نظریات افلاطون و ارسطو قائل به وجود «فرد» شده و معتقد بودند که معرفت صرفاً شناسائی اشیاء و افراد «جزئی» میباشد.[۱۰]
۲-شک گرایان: برجسته ترین شخصیت این نحله پیرهون است که معتقد به عدم امکان شناخت ذات و واقعیت اشیاء بود. به نظر وی فقط میتوان دانست که اشیاء چگونه به نظر میرسند و نمود پیدا میکنند. طبق این قول، یک شیء واحد برای چند نفر به صورتهای مختلف ظهور پیدا کرده و در عین حال این ظهورات دارای اعتبار میباشند در نتیجه نمیتوان به حقانیت هیچ کدام از آنها حکم کرد.[۱۰]
۳-نو افلاطونیان: مشهورترین حوزه این مذهب، حوزه افلوطینی است که پایه گذار آن افلوطین در قرن سوم پس از میلاد میباشد. مکتب وی که بیشتر جنبه عرفانی داشت در حقیقت التقاطی بود از نظریات افلاطون و ارسطو. او برای ادراک سه مرحله قائل بود که پس از این سه مرحله، نوبت به مرحله عالی یعنی شهود و متحد شدن با «احد» میرسید، آن مراحل عبارتند از: ادراک حسی، فهم، عقل.[۱۰]
دوره قرون وسطی
الهیات، دغدغه اصلی در این دوره بود که آن هم تحت تأثیر آراء افلاطون و ارسطو قرار داشت. از این رو لازم بود که «معرفت» به طور عام (و «معرفت خدا» به طور خاص) ممکن تلقی شده و شکاکیت انکار گردد.
در طول دوره قرون وسطی، تردیدی در یقین، واقعیت و امکان رسیدن به آن و مطابقت اش مطرح نبود؛ اگر چه برای رسیدن به واقع از ابزارهای متفاوتی استفاده میشد.
متفکران قرون وسطی، به سه گروه عمده تقسیم میشدند[۱۰]:
۱-واقع گرایان:
طبق نظر این دسته، «کلیات» وجود عینی و واقعی دارند. (کلیات مفهوم ذهنی صرف نیستند.) از شخصیتهای برجسته این مکتب سنت آگوستین و سنت توماس آکویناس میباشند. آگوستین در همه امور (حتی مسئله شناخت) شناخت نفس و شناخت خدا را مهم ترین شناخت میدانست و در مقابل شکاکان، «علم به نفس» را مشمول هیچ یک از شبهات آنها نمیدانست، وی علاوه بر اینکه قائل به «امکان معرفت» بود بر «امکان معرفت نسبت به خدا» تأکید فروان داشت. و توماس آکویناس هم به تبع فلاسفه مسلمان مراحل ادراک را حس، خیال و مفاهیم کلی عقلی میدانست.[۱۰]
۲-مفهوم گرایان:
بنابراین مبنا «کلیات» مفاهیمی در ذهن بوده که عقل آنها را از طریق آنچه از حس و خیال پدید آمده، انتزاع میکند، به عبارت دیگر کلیات، مفاهیمی بوده که صرفاً عملکرد ذهن بوده و تنها در ذهن جای دارند. از شخصیتهای برجسته این دوره میتوان به پیتر آبلارد اشاره کرد.[۱۰]
۳-نام گرایان:
بر اساس این نظریه «کلیات» چیزی جز لفظ عام و اسم عام نبوده و فقط الفاظ جزو امور کلی هستند. ویلیام اکامی از شخصیتهای برجسته این دورهاست که قائل بود اساساً مفهوم کلی، هیچ واقعیتی در ذهن و خارج ندارد. یکی دیگر از صاحب نظران این مکتب بویس میباشد. نماینده دیگر این حوزه روسلان بوده که معتقد است فقط «جزئی» در خارج وجود دارد.[۱۰]
دوره جدید
بر خلاف دو دوره قبل که مباحث «هستی شناسی» محور اصلی علوم فلسفی بود، در این دوره «معرفت شناسی» به عنوان محوری ترین مباحث فلسفی و به صورت علم مستقل مطرح شد.
اندیشمندان این دوره در دو گروه اصلی جای میگیرند[۱۰]:
۱-عقل گرایان:
مسلک اصالت عقل تحت تأثیر افکار افلاطون، توسط فیلسوف فرانسوی رنه دکارت که «پدر فلسفه جدید» لقب گرفته بود، به وجود آمد.
اقدامی که دکارت برای مقابله با شک گرائی انجام داد، سیستماتیک کردن «معرفت» بر اساس «شک دستوری» بود تا اینکه بعد از گذر از دوازده مرحله به یقین برسد.
سیر شک گرائی دکارت بدین صورت بود که ابتدا خطای حواس، سپس مسئله خواب (اینکه شاید همه آنچه احساس میکنیم، خواب و خیال باشد) و در نهایت شیطان فریبکار را (که شاید شیطان با تصور «۲+۲»، «۴» را در ذهن ما ایجاد کرده باشد نه اینکه واقعاً چنین باشد) مطرح کرد تا اینکه به «شک مطلق» رسید. وقتی که وی در مرحله دوم، پس از رسیدن به شک مطلق میخواست به یقین سیر کند، چنین گفت: من در هر چیزی که شک کنم در شک خودم که نمیتوانم شک بکنم بلکه به شک خود، یقین دارم؛ چرا که «شک» هم خود، نوعی تفکر است، بنابراین با رسیدن به «یقین به شک» به «یقین به شاک» رسید.
جریان «عقل گرائی» بعد از دکارت، توسط فیلسوف فرانسوی مالبرانش ادامه و تجدید یافت. به نظر وی، حواس در ادراکات خویش خطاپذیر بوده و آن گونه که واقعیتی هست به ما معرفت دست نمیدهند.
سومین شخصیتی که جریان عقل گرائی را پی گرفت و در رشد آن موثر بود اسپینوزا فیلسوف هلندی یهودی الاصل بود که راه حل دکارت در صدق (که وضوح و تمایز بود) را پذیرفت و تلاش کرد تا بین دو سنت «نام گرائی» و «عقل گرائی افراطی» آشتی ایجاد بکند.
یکی دیگر از اندیشمندان این مشرب، لایب نیتز میباشد که از بسیاری جهات شبیه اسپینوزا است. او نخستین کسی بود که میان حقایق ضروری (منطقی) وحقایق حادث (واقعی) تمایز روشن قائل شد.[۱۰]
۲-تجربه گرایان:
تجربه گرائی گرایشی است که در آن «عقل» در ادراکات بشری کنار زده شده و اصالت از آن «حس» دانسته میشود و ادراکات هم اعم است از اینکه، فقط با «حس ظاهری» باشد یا فقط با «حس باطنی» یا با «هر دو».
شخصیتها و نمایندگان بزرگ این مکتب عبارتند از: «جان لاک، جرج بارکلی و دیوید هیوم که از میان این شخصیتها، هیوم تجربه گرای محض بود و لاک، ادراکات حسی را اعم از ظاهری و باطنی میدانست و بارکلی هم فقط حواس باطنی را در ادراکات معتبر میشمرد.
عقل گرائی قرن هفدهم و تجربه گرائی انگلیسی در اندیشههای ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی تبلور پیدا کرد. وی زمانی قدم به عرصه فلسفه گذاشت که از یک سو به اذعان خودش، فلسفه هیوم او را از خواب جزم گرائی بیدار کرده بود، و از طرفی هم قائل بود با وجود اینکه معرفت از تجربه حسی شروع میشود ولی این بدین معنی نیست که همه معرفتها یکسره قابل تأویل و تقلیل به تجربه حسی شود. وی ذهن را به عینکی بر روی چشم «نفس» انسان تشبیه کرده بود که همواره بین او و واقعیات پرده رنگی میکشد، با این کار نه تنها فلسفه کانت نتوانست مشکل «مطابقت بین عین و ذهن» را مرتفع بکند بلکه حل آن محال قلمداد شد. در حقیقت به نظر وی، «معرفت» یعنی تجربه حسی و آنچه عقل و ذهن بر آن میافزاید یعنی «ذهن به علاوه خارج».
درباره تأثیرگذاری کانت بر روند فلسفه گفته شدهاست که رویکرد نظامهای فلسفی قبل از او «هستی شناسانه» بود، ولی بعد از او «معرفت شناسانه» شدند و به همین خاطر است که فلسفه او به «فلسفه نقدی» معروف میباشد. خلاصه آنکه فلسفه نقدی وی با شروع از ذهن شناسی تدریجاً آدمی را به نوعی «ایدهآلیسم» میکشاند.
بعد از کانت، مکتب ایدهآلیسم که مقدماتش توسط خود وی فراهم شده بود، پا به عرصه وجود گذاشت. طرفداران این مکتب معتقد بودند که اصلاً چه ضرورتی دارد تا به واقعیتی ناشناختنی ملتزم شویم؟ خصوصاً این که طبق مبانی فلسفه کانت، امر واقع خارج از «من» قابل اثبات نبود.
بنابراین فلاسفهای همچون «یوهان فیشته، هگل و شوپنهاور» فلسفه کانت را به تکامل رسانده و آن را وارد مرحله جدیدی کردند.[۱۰]
دوره معاصر
فلسفههای قرن بیستم محل تغییرات گوناگون در زمینه معرفت شناسی بودند به طوری که مهمترین حادثه در آستانه این قرن، چرخش چشم گیری میباشد که از ایدهآلیسم (اصالت معنی) به رئالیسم (اصالت واقع) روی دادهاست.[۱۰]
۱-پراگماتیسم:
طبق نظر این مکتب، معرفت حقیقی (و صادق) معرفتی است که مفید و سودمند باشد. این معنی ابتدائاً از طرف برخی برای «معناداری» بکار برده شد ولی بعداً توسط ویلیام جیمز برای تعریف «حقیقت» مورد استفاده قرار گرفت. از دیگر شخصیتهای برجسته این مکتب میتوان به چارلز پیرس اشاره کرد.[۱۰]
۲-پوزیتویسم:
این مکتب بعد از جدا شدن راسل و جی. ای. مور از ایدهآلیسم، در قرن نوزدهم شروع شد و با پی گیری ویتگنشتاین ادامه یافت و تا دهه ۱۹۲۰ در اتریش، این جریان ادامه داشت. طبق نظر پوزیتویستها، تنها قضایائی (یا معرفتی) معنادار و مطابق با واقع است که تحقیق پذیر تجربی باشند و گرنه، نه معنا دارند و نه صادق اند. به قول آگوست کنت که پدر پوزیتویستها لقب گرفته، چون گزارههای متافیزیکی قابل تجربه حسی نیستند؛ غیر علمی بوده و مربوط به گذشته تاریخ هستند.
این مکتب توسط اعضای حلقه وین تأسیس شد و فلسفهای را که به وجود آوردند پوزیتویسم منطقی نام نهادند.[۱۰]
۳-اگزیستانسیالیسم:
اگزیستانسیالیسم مکتبی بود که به دلیل واکنش انتقادی در برابر مکتب عقل گرای «ایدهآلیسم هگل»، توسط سورن کی یرکگارد کشیش دانمارکی بنیانگذاری شد.[۱۰]
۴-هرمنوتیک:
هرمنوتیک و نظریه تاویل از روزگاران قدیم در غرب مطرح بود به طوری که بنا به گفته برخی، ارسطو برای اولین بار این اصطلاح را در باب منطق قضایا از کتاب «ارغنون» به نام «باری ارمیناس» و به معنای «در باب تفسیر» به کار برد. از طرفداران و بنیانگذاران اصلی این مکتب میتوان به شخصیت هائی همچون شلایر ماخر، ویلهم دیلتای و هانس جورج گادامر اشاره کرد.
بنابر دیدگاه شلایر ماخر، هرمنوتیک نظریهای فلسفی و معرفتشناختی است که به طور عام، روش تفسیر متون را بیان میکند. و دیلتای، هرمنوتیک روششناسی علوم انسانی را در مقابل روششناسی علوم طبیعی به کار گرفت و گادامر، اصرار داشت که فهم متون بدون پیشفرضها و اعتقادات مفسران امکانپذیر نیست.[۱۰]
روزنامه ی ژیار